دختری به نام آمنه
ميشمرد، تازه از شركت محل كارش بيرون آمده بود. آفتاب آبان، پوست
روشنش را نوازش ميكرد. ميگويد: «حسي به من گفت اين آخرين بار
است كه آفتاب را ميبيني.» پشت سرش حضور كسي را احساس كرد
كه سايه به سايه اش ميآمد.
آمنه قدم تند كرد، سايه سياه هم. دختر برگشت. او را شناخت. همان
خواستگاري بود كه پيشتر تلفني از او جواب رد شنيده بود، همكلاسي
كه 5 سال از او كوچكتر بود و ماهها كينه دختر را در دل نگه داشته بود،
همان كه آشناها ميگفتند بارها او را ديدهاند پشت در شركت از صبح تا
غروب كشيك ميداده و به محض بيرون آمدن دختر پنهان ميشده است.
آمنه يادش نيامد پسرك چند بار به محل كارش زنگ زده و تهديدش كرده بود،
اما بخوبي يادش ميآمد كه يك بار از ترس تهديدهايش با پليس 110 تماس
گرفت و آنها گفتند «تا وقتي اتفاقي نيفتاده، نميتوانيم اقدام كنيم»،
پسرك همان بود كه آمنه بالاخره ناچار شد به دروغ به او بگويد ازدواج كرده
تا شايد دست از سرش بردارد،....
.همه چيز در چند ثانيه رخ داد. خاطرات دور در ذهن آمنه جان گرفتند.
دختر چشمش افتاد به پارچ قرمزي كه مرد در دست داشت.
او محتوي پارچ را پاشيد به آمنه و فراركرد.مردم به سوي دختر
دويدند. جمع شدند. او از درد به زمين چنگ انداخت و در حلقه آدمها
به خود پيچيد. جيغ كشيد: « سوختم »...! همه چيز جلوي چشمهايش
سرخ و سياه شد. پوست صورتش گر گرفت و خيال كرد لابد آب جوش به
صورتش پاشيده شده است، اما وقتي مايع، روي پوستش جزجز كرد،
حدس زد اين سوختن بايد از اسيد باشد.
آمنه در سياهي و درد فرياد ميزد و كمك ميخواست،
اسيد شره كرده بود روي دستها «دست چپم از درد فلج شد.»
سوختن تمامي نداشت، يكي داد زد:«دست به صورتت نزن،
پوستت كنده ميشه» آمنه از درد به آسفالت
ناخن كشيد و صداي مردي را شنيد كه با ترس ميگفت« دستت را بياور
جلو، آب بريزم، صورتت را بشوري.» آمنه جيغ زد: «چشمهام، چشمهام....»
درد چشمهاي آمنه را بسته نگه داشته بود. نتوانست آنها را بشويد.
«مردي كه صورتم را شست و مرا به بيمارستان رساند راننده
تاكسي بود كه از ترس دردسر جلوي در اورژانس تنهايم گذاشت.»
آمنه با صورت سوخته و ورم كرده و چشمهاي بسته، كورمال كورمال در
ورودي بيمارستان راه ميرفت، دستهايش را در هوا تكان ميداد،
به در و ديوار ميخورد و جيغ ميكشيد. پزشكان همان شب از بازگشت
بينايي چشم چپ نااميد شدند و گفتند بايد در 20 دقيقه اول بعد از حادثه
شستشو داده ميشد، اما چشم راست...
سالهاي عمر آمنه، پوك و تلخ شدند، پزشكان گفتند« تا 5 سال آينده
هر روزممكن است يكي از اعضايت را از دست بده
آمنه از همه تقويمها متنفر شد و در دنيايي كه با چشم راست
هنوزسايههايي محو و در هم از آن ميديد،
پي چشمهاي درشتش دويد، پي ريه هايش كه خشك ميشد،
پي دندان هايش كه پيشبيني ميشد دير يا زود لق شوند و بريزند،
پي پوست نرم و روشن صورتش كه به هم ريخته بود، پي غرورش كه
شكسته بود، ......
اهالي رسانه قصهاش را نوشتند و بعد ديگران پشت و پناهش شدند،
هزينه سفرهايش را به اسپانيا براي جراحيهاي ترميمي پرداختند و
به واسطه بخشش هايشان ، پزشكان اسپانيايي از پوست ساق
و پشت گوشش، برايش پلك ساختند،
آمنه هنوز در دنياي محو ميدويد كه بالاخره يكي از روزهاي
سال گذشته، همه چيز تاريك شد، چشم راستش عفونت
كرد و پس از 16 بار جراحي سرانجام دنيايش درسياهي مطلق غرق شد،
بينايياش از دست رفت و چشم سبز ــ آبي شيشهاي، جاي
چشم سياهش را گرفت.
«متهم ميگويد نميدانسته آن اسيد، چقدر قوي است و چه اثر مخربي
دارد.» آمنه عصباني ميشود: «ما، هر دو به عنوان دانشجوي رشته
الكترونيك، تاثير آن اسيد را در آزمايشگاه دانشگاه روي مدارهاي چاپي ديده
بوديم و از آن براي حل فلزات استفاده ميكرديم. »موقع رسيدگي به
پرونده، بازپرس يواشكي گريه كرده است، درست مثل ما.
آمنه بغض ميكند: «من قصاص ميخواهم.»
بازپرس سالهاست لبخند زدن را فراموش كرده است، با صداي گرفته
ميگويد: «اگر بينايياش را از دست نداده بود، صدور حكم قصاص ناممكن
ميشد.»حرف بازپرس را، محمد عرفان، قاضي جنايي سابق و رئيس شعبه
22 ديوان عدالت اداري هم تائيد ميكند كه بر اساس قوانين، اگر اسيدپاشي
منجربه مرگ شود،متهم به قصاص نفس محكوم ميشود و اگر منجر به
مرگ نشود، به حبس طولاني از 3 تا ۱۰ سال محكوم ميشود و اگر آسيبي
به قرباني نرسد يا حتي مجرم شروع به پاشيدن اسيد نكند، به خاطر
اقدام به جرم، 2 تا 5 سال به زندان فرستاده ميشود و...
( ای خداااااااااااااااااااااااااااااااا
)
آمنه در تاريكي اتاق، از خشم به خود ميلرزد:«من قصاص ميخواهم»
آمنه میگوید :از 4 سال پيش تا امروز دلم براي همه دختران زيباي دنيا شور ميزند![]()

دفتر مجازي